loading...

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

بازدید : 158
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 20:23

تقریبا دوهفته گذشته است و من در صفحه‌ی گزارش هفتگی‌ام فقط چندخطی نوشته‌ام. آن هم چندخط پراکنده که به امید روز موعودی نوشته شده است که وقت بگذارم و میان‌شان یک ربطی پیدا کنم.
اسلاید‌های درست نشده من را می‌خوانند اما پسر کوچکی که تازه از خواب بلند شده است و نگاهش غرق هیجان اکتشافات جدید است قدرت بیشتری دارد.
در لپ‌تاپ را می‌بندم تا همه‌ی استرس‌هایم همان‌جا دفن شود و بغلش می‌کنم و بازی می‌کنیم. اما هنوز آنقدرها قدرتمند نیستم که آن استرس‌ها را واقعا دفن کرده باشم. هر از گاهی تصویر صفحه‌ی گزارش ناتمام و صورت‌های پرسشگر استاد‌هایم و از همه بدتر حال مستاصل خودم در توضیح آن چیزهایی که دقیقا نمی‌دانم چه هستند جلویم مجسم می‌شود. توی فکر می‌روم که دست‌های کوچکش را روی پاهایم می‌زند یعنی بیا بازی کنیم. یعنی کجایی؟ من هنوز خیلی چیزهای برای کشف کردن در مقابلم هست.
من اما بین این دو دنیا گیر کرده‌ام. می‌دانم انتخابم چیست و چه چیزی برایم مهم است. اما نمی‌توانم آن دیگری را هم بیخیال بشوم.
صبح‌هایی که نمی‌خواهم از جایم بلند شوم، عصرهایی که بدنم دیگر توانش بریده است و لیست کارهای باقی‌مانده که در ذهنم هر لحظه مرور می‌شود. کارهایی که نمی‌توانم تیک‌شان را بزنم و از شرشان خلاص بشوم. بعضی‌هاشان هر روز تکرار می‌شوند و من از قضا از همان‌هایی هستم که از صدای تکرار آلارم ساعت دیوانه می‌شدم.
تمام این‌ها هست و من باید مادری کنم. بعضی روزها انقدر خسته‌ام که فقط علی را نگاه می‌کنم. اما از این خسته بودنم احساس عذاب وجدان ندارم. قبلا‌ها داشتم. به واسطه‌ی همان #ناگفته‌_های_مادری. اما الان نه. در همان خستگی، سعی میکنم با یک شکلک ساده و چندتا دالی موشه بخندانمش. توی بغلم بشانمش و برایش کتاب بخوانم. شاید من وقت نکنم این روزها برایش از آن بازی‌های خاص و عجیب انجام بدهم اما با چشمانم هر روز به او می‌گویم که چقدر عاشقش هستم.
من و او قرار است مسیر خودمان را برویم. در مسیر ما شاید از این کاردستی‌های خوشگل و خوش آبرنگ خبری نباشد اما در عوض با هم لگوبازی میکنیم، کتاب می‌خوانیم، شعر از خودمان در میاوریم، داستان‌های عجیب می‌سازیم، جنایت و مکافات و سیذارتا می‌خوانیم، حلقه‌ی رمان شرکت میکنیم، فیلم ادیت میکنیم و گاهی هم گزارش‌های مامان را با هم مرور میکنیم.
روزهایی که خسته می‌شویم کمتر به حرف‌های دیگران گوش بدهیم. خودمان باشیم و نترسیم از اینکه اگر کارهای مادران اینستاگرامی‌را نکردیم، مادرهای بدی هستیم. ان‌ها دنیای خودشان را دارند و چه خوب و زیبا هم هست اما ما قرار است دنیای خودمان را بسازیم.
این‌ها را می‌نویسم تا هیچ وقت یادم نرود که به عدد مادرها راه برای مادری وجود دارد.

Let's block ads! (Why?)

پرواز بیزینس کلاس و فرست کلاس چیست؟
بازدید : 164
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 10:19

امروز به تمام معنا مستاصل شدم. لحظه‌ای بود که روی مبل نشسته بودم و به دشکی که علی در آن دراز کشیده بود و قصد خوابیدن نداشت، نگاه میکردم و صدای غرغرش هم که داشت ختم به گریه می‌شد نمی‌توانست من را از جایم بلند کند. از صبح حالش رو به راه نبود. کلافه بود. شیر می‌خورد گریه می‌کرد. بازی می‌کرد، غر می‌زد. چند روزی بود خودش یاد گرفته بود که بخوابد اما امروز مدام در جایش که می‌گذاشتمش تا بخوابد گریه می‌کرد. یک ساعتی بغلش کردم و در خانه راه بردمش. شاید از معدود لحظات امروز بود که گریه و غر را کنار گذاشته بود و متعجب به فضاهایی که هنوز برایش تازه است نگاه می‌کرد اما نمی‌توانستم این کار را ادامه بدهم. دستم حسابی درد گرفته بود وانقدر کمرم را به سمت جلو متمایل کرده بودم که احساس می‌کردم الان است که ترک بردارد.

محمد از ساعت ۷ صبح از خانه رفته بود و می‌دانستم که زودتر از ۷ شب هم برنمی‌گردد. همه‌ی این‌ها به کنار باید در فرصت‌های خواب علی شیرم را پامپ میکردم که بتوانم یک وعده شیر مادرش را جور کنم. حالا پسرک نمی‌خوابید و من همان ۲۰ دقیقه‌هایی که به زور می‌خواباندمش سریع به دستگاه پامپ پناه می‌آوردم و یک بار هم یک نماز هول هولکی خواندم. از صبح نتوانسته بودم غذا بخورم. صدای غرش مثل یک موسیقی نه چندان خوشایند در ذهنم ثبت شده بود و مدام اجرا می‌شد حتی وقتی که غر نمی‌زد یا در همان خواب‌های کوتاه بود.

ساعت ۶ عصر شده بود و من نفسم به شماره افتاده بود. علی در دشکش دارز کشیده بود و نمی‌خوابید. یک بار خوابانده بودمش و دوباره بیدار شده بود و من دیگر توان نداشتم دوباره بخوابانمش. در و دیوار خانه و این سکوت لعنتی که باعث میشد صدای غرهای علی را راحت‌تر بشنوم داشت دیوانه‌ام میکرد. سرم را روی مبل گذاشته بودم و پاهایم را دراز کرده بودم و سعی میکردم با سکوتم حال خودم را بهتر کنم.

اما سکوت من که به سکوت خانه اضافه میشد حالم بدتر میشد اما بهتر نمی‌شد. ساعت ۷:۳۰ بود که صدای در آمد. محمد رسیده بود و من انگار تنها امیدم از راه رسیده است با نگاه منتظر به در اتاق علی روی مبل خشکم زده بود. محمد که رسید علی را دادم بغلش و با خیال راحت روی مبل لم دادم و با خوشحالی گفتم علی از امشب تا فرداشب تقدیم به تو. این را با یک عذاب وجدانی گفتم. هنوز جمله‌آم به پایان نرسیده بود که محمد گفت: فردا که من نیستم. دلم میخواست این حرفش را نشنوم اما او داشت توضیح و تفصیلش می‌داد. نفهمیدم کجای حرفش بود که با صدای بلند زدم زیر گریه. محمد متعجب و ناراحت نگاهم میکرد. علی هم پا به پای من گریه‌اش افتاده بود و من نمی‌توانستم گریه‌ام را جمع و جور کنم. فقط اتاق را ترک کردم که شاید گریه‌ی علی متوقف شود و من بتوانم حداقل یک دل سیر گریه کنم.

Let's block ads! (Why?)

غیبت امام زمان عجل الله فرجه در کلام رسول خدا صلی الله علیه و آله
بازدید : 161
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 10:19

علی کوچک ما حداقل هر سه ساعت یک بار شیر می‌خواست اگر هم نمی‌خواست ما مجبور بودیم که از خواب ناز بیدارش کنیم و شیرش بدهیم. برای بیدار کردنش ساعت کوک میکردیم و مثلا ساعت ۲ نصفه شب از خواب بیدار میشدم و با چشم‌های نیمه‌باز و در حالی که جای بخیه‌ها و دیافراگم عزیز تیر می‌کشید روی مبل می‌نشستم و نوزادی را که خواب و بیدار بود را شیر می‌دادم. مجبور بودم که کودک کوچکم را با دستمال خیس، و ضربه‌های آرام به فکش بیدار کنم تا شیر بخورد. علی دو هفته زود به دنیا آمده بود و از قضا با شاهکاری که در شب اول من و محمد به بار آورده بودیم و پرستارهای محترم بیمارستان هم در ساخت و پرداخت آن کم مقصر نبودند، زردی هم گرفته بود. بی‌حالی‌اش از زردی بود. هر روز با خانم پرستاری که با ما تماس میگرفت صحبت میکردم و چند روز یک بار خانم پرستار به خانه‌ی ما می‌آمد تا از علی خون بگیرد و زردی‌اش را چک کند.

تا دوهفتگی علی این شب بیداری‌ها و شیر دادن‌ها ادامه داشت تا اینکه وقت دکترش رسید. در مطب دکتر، قرار بود که قد و وزن علی را چک کنند و ما با دکترش صحبت کنیم. روز عاشورا بود و همینطوری هم با دل و دماغ نداشتیم. به خصوص من که از صبح در خانه بسط نشسته بودم و شیردهی هر سه ساعت یکبار را انجام می‌دادم. اینکه می‌گویم هر سه ساعت یکبار یعنی از آغاز هر شیردهی تا شیردهی بعد باید سه ساعت بیشتر نمی‌بود و خب هر بار شیردهی چیزی حدود یک ساعت و نیم زمان می‌برد. باید یک ساعت از سینه‌ی خودم به او شیر می‌دادم و بعدش هم به قول این خارجکی‌ها تاپ آپ به او شیرخشک می‌دادم.

خلاصه‌ی ماجرا اینکه خانم پرستار در مطب آقای دکتر تا چشمش به علی ما خورد گفت: وای چقدر کوچکه یعنی خیلی کوچیکه. این حرفش مثل خنجر در قلب من فرو رفت. هیچ وقت نسبت به اظهار نظر افراد راجع به ظاهرم حساس نبودم اما حالا این حرف تا مغز استخوانم را سوزانده بود. طوری که از شدت خشم نفسم تنگ شده بود. وقتی که وزنش را اندازه گرفت، طوری نگاهم کرد که انگار میخواست بگوید. دیدید؟ چشم‌های من ترازو است. گفته بودم که وزنش کم است. وقتی وزنش را دید. قدش را دیگر بی‌حوصله اندازه گرفت. دوست داشت به ما اثبات کند که علی خیلی کوچک است. گفت وزنش ۲ کیلو ۹۰۰ گرم است و قدش ۴۶ سانت. من که به تریش قبایم برخورده بود و دوست داشتم سر به تنش نباشم با عصبانیت گفتم. قدش در بیمارستان ۵۰ سانت بوده، بچه آب که نمیرود. مجبورش کردم قد علی را دوباره اندازه بگیرد. این بار به چشم‌های علی خیره شدم و ملتمسانه ازش خواستم تا پاهایش را سفت نکند و اجازه بدهد تا قدش را درست اندازه ‌گیری کنیم. وقتی که عدد خط‌کش روی ۵۰ ایستاد مانند کسی که انگار فتح بزرگی کرده است بهش گفتم. دیدید؟ گفتم که قدش بیشتر از این حرفهاست.

این‌ها بهانه بود. من حالم بهم ریخته بود و دوست داشتم یک طوری به همه اثبات کنم که بچه در غذا خوردنش مشکلی نیست. دوست نداشتم بپذیرم که شیر من برای پسرک کافی نیست و تازه باید مقدار شیرخشکی که به او می‌دهم را نیز بیشتر کنم. اما متاسفانه همان روز و روزهای بعد این حرف را از دهن ده‌ها نفر شنیدم. اینکه سینه‌ام شیر کافی تولید نمی‌کند و اصلا همین مساله باعث می‌شود که علی زیر سینه خوابش ببرد و نتواند شیر کافی بخورد. تازه علاوه بر این فشار بزرگی که به من تحمیل شده بود باید فشار ندانم کاری که روزهای اول تولد علی کرده بودم را نیز با خودم حمل میکردم. اصرار به من به اینکه علی شیر خودم را بخورد، بچه را مریض کرده بود. من ناخواسته دچار این اصرار شده بودم. نمیدانم چرا انقدر شیر دادنش برایم حکم موفقیت داشت و حالا که نتوانسته بودم خوب شیرش بدهم احساس میکردم که شکست خورده‌ام.

در روزهای آتی اوضاع بدتر از این هم شد. علی هر چه بزرگتر می‌شد، بیشتر میفهمید که دقیقا چه چیزی می‌خواهد. برای از بین بردن زردی‌اش مجبور بودیم که شیرخشک بیشتری به او بدهیم و هر چه بیشتر شیشه می‌خورد نسبت به خوردن شیر من کم رغبت تر میشد. زیر سینه کلافگی میکرد. اصلا گاهی سینه را نمی‌گرفت و خلاصه باعث شد که من هم پا به پای او گریه کنم.

اطرافیانم حال بد من را می‌دیدند و دوست داشتند که بهم کمک کنند. درد دیافراگم و بخیه‌ها از یک طرف و بی‌خوابی از طرف دیگر از پا درم آورده بود. دوست نداشتم با کسی راجع بهش صحبت کنم اما چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. در یک مهمانی بود که دوستی کنارم نشست و از اوضاع و احوالم پرسید. نمی‌دانستم با گفتم حال و احوالم چه قضاوتی خواهم شد. تنها کسی که این مدت باهاش صحبت کرده بودم الهه بود. او هم مدام بهم میگفت که چقدر شیرخشک چیز خوبی است و انگار میخواست این تابویی که در ذهن من ساخته شده است را بشکند. واقعا هم حرف‌هایش رویم اثر داشت اصلا شاید حرف‌های او باعث شده بود که‌‌ان‌شب با شجاعت از مشکلم حرف زدم. اولین توصیه‌ای که از دوست عزیزم شنیدم این بود که باید شب‌ها بخوابم. این حرف تمام وجودم را پر از شادی و شعف کرد. چیزی که تحمل این روزها را برایم سخت کرده بود، شب‌هایی بود که همه در خواب بودند و من روی مبل با چشم‌های نیمه‌باز کودکی را در آغوش میگرفتم وشیر می‌دادم اما می‌دانستم که شیری عایدش نمی‌شود. احساس بیهودکی عجیبی می‌کردم. تنهایی شب هم این احساس بیهودگی را در چشم‌هایم مضاعف میکرد.

از آن روز به بعد، در طول روز شیرم را پامپ میکردم تا شیر شب علی را جمع و جور کنم. روزهای اول اوضاع خوب نبود. به زور می‌توانستم یک وعده شیر شب را جور کنم. اصلا گاهی تلاش دو روزه‌ام میشد یک وعده شیر شب. اما به مرور اوضاع بهتر شد و توانستم دو وعده‌ی شیر شب را جمع و جور کنم.

چند روز بعد رفتن پیش دکتر به توصیه‌ی پرستاری که انجا علی را معاینه کرد به یک پرستار متخصص شیردهی مراجعه کردم. آن روز بدترین روز ممکن بود. پرستار تا علی را وزن کرد و من را معاینه کرد بی سوال و جواب یک دستگاه از کمدش در آورد و گفت که من می‌توانم شیرخشک لازم برای علی را در این دستگاه بریزم و همراه با شیردهی خودم این لوله‌های دستگاه‌ را در دهان علی بذارم تا به این صورت زمان شیردادن به علی کم شود. آن روز بود که مطمئن شدم، افزایش شیر در روزهای آتی و این مقالاتی که این مدت خوانده‌آم تا شیرم برای علی کافی شود کشک است و باید به شیر خشک دادن رضایت بدهم و کنارش با این بازی‌ها علی کمی‌از شیر خودم هم بخورد.

چند روزی طول کشید تا به خودم مسلط شدم و به این راه جدید برای شیردهی دل دادم اما از تبعات این روش هم این بود که حالا علی بدون حضور این دستگاه حاضر نبود که در بغلم آرام بگیرد و شیر بخورد. وقتی در مهمانی‌ها بچه‌های را می‌دیدم که تا گرسنه میشدند و گریه میکردند در بغل مادرهایشان جا میگرفتند و شیر میخوردند و آرام می‌گرفتند، داغ دلم تازه می‌شد. من برای سیر کردن علی کوچکم حتما باید یک دم و دستگاهی به خودم آویزان می‌کردم که آماده‌سازی‌اش خودش کم کم به ۱۰ دقیقه زمان نیاز داشت. نگاه حسرت‌بار من به بچه‌هایی که در آغوش مادرشان جای میگرفتند و دهان‌شان پر از شیر بود که از زیر سینه‌ی مادر بلند می‌شدند تا مدت‌ها ادامه داشت.

این فکرها داشت من را از پا در می‌آورد. روزهایی که از بیرون می‌رسیدیم و علی گرسنه بود و آماده‌سازی و مراسم شیردهی‌اش زمان می‌برد و صدای گریه‌اش بند نمی‌آمد، من هم بعد از آماده‌سازی شیر و در بغل گرفتنش شروع به اشک ریختن میکردم. اوضاع سختی بود. علی در بغلم بود و آرام گرفته بود اما صدای گریه‌اش و اکراهش از گرفتن سینه‌ای که شیر به اندازه‌ی کافی نداشت اشک‌های من را جاری کرده بود و راهی برای مقابله با خودی که آشفته بود، برایم باقی نمانده بود.

از من جز یک مادر خسته چیزی باقی نمانده بود و می‌دانستم که این اشتباه‌ترین اتفاف ممکن است. بی‌اختیار گریه می‌کردم و از خودم عضبانی بودم. یک روز صبح، موقع شیر دادن به علی با چالش‌های همیشگی‌اش و در حالی که من سعی میکردم سینه را همراه با آن لوله‌های کوچک لعنتی در دهان علی جای بدهم و او بعد از چند ثانیه مک زدن سینه را از دهانش خارج میکرد، احساس کردم که دوستش ندارم. از دستش عصبانی بودم. از موجود کوچک بی‌دفاعی که سرش روی دستانم بود و مدام سر کوچکش را جا به جا میکرد و من را در یک دور تسلسل رها میکرد، خشمگین بودم. از خودم ترسیدم. از منی که می‌تواند چنین موجود دوست‌داشتنی را دوست نداشته باشد، ترسیدم. فهمیدم که اوضاع اصلا خوب نیست. شیر دادن به علی که تمام شده بود، تمام لباسم خیس عرق بود. نمی‌توانستم لب به چیزی بزنم. یک لحظه فکر کردم که چقدر دلم می‌خواهد که نباشم. فکرهایم لحظه به لحظه ترسناک‌تر می‌شد. تنها چیزی که من را از این ورطه‌ی خطرناک بیرون کشید، داشتن همراهانی بود که زود حالم را فهمیدند. آن روز محمد و مامان از نگاه کردن به چهره‌ام و چشم‌هایی که خیس بود و خشمگین فهمیدند که اوضاع چقدر خراب است. زود از خانه بیرون زدیم. بابا شیرخشک علی را آماده کرد و همه با نگاه‌شان و حرف‌هایشان به من یادآوری کردند که چقدر حال خوب من مهم است. شب قبلش به محمد گفته بودم که مامان حاضر است به خاطر علی به من آسیب بزند. می‌دانستم که این حرف درست نیست اما این چند روز فکر میکردم که همه علی را بیشتر از من دوست دارند. حاضرند حال من بد باشد اما او حالش خوب باشد. ریشه‌ی تمام این حالات فکری من از همین یک جمله‌ی به ظاهر ساده شروع شد. جمله‌آی که بعد از گفتنش، محمد اصلا ساده از کنارش نگذشت.

چند ساعتی با من صحبت میکرد تا من را متقاعد کند که حال من از هر چیزی مهم‌تر است. بابا و مامان هم ا زآن روز به بعد بیشتر به من یادآوری میکردند که چقدر حال خوب من برایشان مهم است. همین جملات به ظاهر ساده باعث شد، تصمیم بگیرم که حالم را در الویت قرار بدهم. اول از همه به توصیه دوستانم ساعاتی در روز را بیرون از خانه می‌گذارندم، کمی‌آشپزی میکردم و مهم‌تر از همه روزهای خودم را با یک ورزش پانزده دقیقه‌ای شروع میکردم .علی هم انگار حال من را فهمیده بود و بیشتر با من همکاری میکرد. روزها بعد از شیر اول صبحش یک کمی‌مشغول بازی گوشی میشد تا من فرصت کنم و کمی‌ورزش کنم.

این طور بود که من از این روزهای سخت عبور کردم. تمام سختی‌ها مثل قبل پابرجاست اما من تصمیم گرفتم که طور دیگری به این روزهایم نگاه کنم.

Let's block ads! (Why?)

غیبت امام زمان عجل الله فرجه در کلام رسول خدا صلی الله علیه و آله
بازدید : 238
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 10:19

صدایش که در اتاق پیچید، من همجنان مصلوب به دنبال صدایش سر چرخاندم. خیلی زود از دسترس نگاهم خارج شد. محمد همراهش با خانم پرستار به گوشه‌‌‌ای از اتاق رفته بودند که من فقط می‌توانستم با شنیدن صدای گریه‌ی علی همراهی‌شان کنم. دل توی دلم نبود که زودتر ببینمش. از صبح منتظر این یار آشنا بودم. نمی‌دانستم از زمانی که بی‌حسی از بین می‌رود و دیگر حرکاتش را در درونم حس نمی‌کنم چه اتفاقی می‌افتد. در آن لحظه‌ی به خصوص به هیچ‌چیز فکر نمیکردم جز دیدنش. پچ پچ‌های دکترها و پرستارهای اتاق عمل همگی در صدای گریه‌ی علی محو شده بودند. انتظارم به پایان رسید و پسر کوچک من لای یک ملحفه‌ی سفید روی سینه‌ام گذاشته شد. یکی از دست‌هایم را آزاد کردند تا بتوانم بگیرمش. صورت کوچکش را به سینه‌ام چسبانده بود و نگاهش به نگاهم گره‌ خورده بود اما هنوز گریه میکرد. شروع کردم به حرف زدن و اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمم جاری شده بود. تا صدایم را شنید، گریه‌اش را متوقف کرد. پرستاری که کنارم بود و کمکم میکرد تا علی را روی سینه‌ام درست نگه دارم با هیجان گفت: ظاهرا فقط مشتاق شنیدن صدای تو بود. این حرفش بدجور به دلم نشست. انگار دوست داشتم که کسی آشنایی دیرینه‌ی ما را به رخ بکشد.

ساعات بعد همه چیر روتین بود. از اتاق عمل به اتاق ریکاوری و بعد هم به بخش. اولین لحظه‌ای که مامان و بابا را دیدم، حس متفاوتی داشتم. دلم میخواست از تک تک لحظاتی که بر من گذشت برایشان تعریف کنم اما کلمه کم آورده بودم برای بیان تمام احساساتی که در این چند ساعت تجربه کرده بودم. من و محمد آنچنان ذوق زده بودیم که آن شب تا خود صبح با هم حرف میزدیم. لحظه به لحظه‌ی روزمان را با هم مرور میکردیم و من یادم رفته بود دردهایی که بعد از بی‌حسی به سراغم آمده بودند. هیجان آمدنش چنان من را زنده کرده بود که آن شب تا خود صبح بیدار بودم. مشتاقانه هرباری که از خواب بیدار میشد و گریه میکرد روی سینه‌ام می‌گذاشتمش و با شیر نداشته سیرابش میکردم.

تا صبح در فضای هیجان و اشتیاق بودیم اما دمدمای صبح بود که ضعف بدنی ناشی از بی‌خوابی و یک روز کامل درد کشیدن و یک عمل جراحی درست و حسابی بر من غلبه کرد. علی همچنان بی‌خواب و بی‌قرار بود و محمد هم نا نداشت که از جایش بلند شود. دکتر از راه رسید و من صدای مبهمی‌از دکتر می‌شنیدم. درست نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و سعی میکردم که با تمرکز حداکثری جوابهایش را بدهم. یادم بود که یک سری سوال دارم اما در آن لحظه ضعف ناشی از بی‌خوابی چنان بر من غلبه کرده بود که هیچ سوالی به ذهنم نمی‌رسید.

دلم میخواست چندساعتی بخوابم بی‌خبر از انکه داستان بی‌خوابی‌ها شروع شده است.

Let's block ads! (Why?)

you kinda won't believe it

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 9
  • بازدید کننده امروز : 9
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 23
  • بازدید ماه : 62
  • بازدید سال : 62
  • بازدید کلی : 3580
  • کدهای اختصاصی