تقریبا دوهفته گذشته است و من در صفحهی گزارش هفتگیام فقط چندخطی نوشتهام. آن هم چندخط پراکنده که به امید روز موعودی نوشته شده است که وقت بگذارم و میانشان یک ربطی پیدا کنم.
اسلایدهای درست نشده من را میخوانند اما پسر کوچکی که تازه از خواب بلند شده است و نگاهش غرق هیجان اکتشافات جدید است قدرت بیشتری دارد.
در لپتاپ را میبندم تا همهی استرسهایم همانجا دفن شود و بغلش میکنم و بازی میکنیم. اما هنوز آنقدرها قدرتمند نیستم که آن استرسها را واقعا دفن کرده باشم. هر از گاهی تصویر صفحهی گزارش ناتمام و صورتهای پرسشگر استادهایم و از همه بدتر حال مستاصل خودم در توضیح آن چیزهایی که دقیقا نمیدانم چه هستند جلویم مجسم میشود. توی فکر میروم که دستهای کوچکش را روی پاهایم میزند یعنی بیا بازی کنیم. یعنی کجایی؟ من هنوز خیلی چیزهای برای کشف کردن در مقابلم هست.
من اما بین این دو دنیا گیر کردهام. میدانم انتخابم چیست و چه چیزی برایم مهم است. اما نمیتوانم آن دیگری را هم بیخیال بشوم.
صبحهایی که نمیخواهم از جایم بلند شوم، عصرهایی که بدنم دیگر توانش بریده است و لیست کارهای باقیمانده که در ذهنم هر لحظه مرور میشود. کارهایی که نمیتوانم تیکشان را بزنم و از شرشان خلاص بشوم. بعضیهاشان هر روز تکرار میشوند و من از قضا از همانهایی هستم که از صدای تکرار آلارم ساعت دیوانه میشدم.
تمام اینها هست و من باید مادری کنم. بعضی روزها انقدر خستهام که فقط علی را نگاه میکنم. اما از این خسته بودنم احساس عذاب وجدان ندارم. قبلاها داشتم. به واسطهی همان #ناگفته_های_مادری. اما الان نه. در همان خستگی، سعی میکنم با یک شکلک ساده و چندتا دالی موشه بخندانمش. توی بغلم بشانمش و برایش کتاب بخوانم. شاید من وقت نکنم این روزها برایش از آن بازیهای خاص و عجیب انجام بدهم اما با چشمانم هر روز به او میگویم که چقدر عاشقش هستم.
من و او قرار است مسیر خودمان را برویم. در مسیر ما شاید از این کاردستیهای خوشگل و خوش آبرنگ خبری نباشد اما در عوض با هم لگوبازی میکنیم، کتاب میخوانیم، شعر از خودمان در میاوریم، داستانهای عجیب میسازیم، جنایت و مکافات و سیذارتا میخوانیم، حلقهی رمان شرکت میکنیم، فیلم ادیت میکنیم و گاهی هم گزارشهای مامان را با هم مرور میکنیم.
روزهایی که خسته میشویم کمتر به حرفهای دیگران گوش بدهیم. خودمان باشیم و نترسیم از اینکه اگر کارهای مادران اینستاگرامیرا نکردیم، مادرهای بدی هستیم. انها دنیای خودشان را دارند و چه خوب و زیبا هم هست اما ما قرار است دنیای خودمان را بسازیم.
اینها را مینویسم تا هیچ وقت یادم نرود که به عدد مادرها راه برای مادری وجود دارد.
امروز به تمام معنا مستاصل شدم. لحظهای بود که روی مبل نشسته بودم و به دشکی که علی در آن دراز کشیده بود و قصد خوابیدن نداشت، نگاه میکردم و صدای غرغرش هم که داشت ختم به گریه میشد نمیتوانست من را از جایم بلند کند. از صبح حالش رو به راه نبود. کلافه بود. شیر میخورد گریه میکرد. بازی میکرد، غر میزد. چند روزی بود خودش یاد گرفته بود که بخوابد اما امروز مدام در جایش که میگذاشتمش تا بخوابد گریه میکرد. یک ساعتی بغلش کردم و در خانه راه بردمش. شاید از معدود لحظات امروز بود که گریه و غر را کنار گذاشته بود و متعجب به فضاهایی که هنوز برایش تازه است نگاه میکرد اما نمیتوانستم این کار را ادامه بدهم. دستم حسابی درد گرفته بود وانقدر کمرم را به سمت جلو متمایل کرده بودم که احساس میکردم الان است که ترک بردارد.
سینمافوکوس: جهان سینما در زیر ذره بینعلی کوچک ما حداقل هر سه ساعت یک بار شیر میخواست اگر هم نمیخواست ما مجبور بودیم که از خواب ناز بیدارش کنیم و شیرش بدهیم. برای بیدار کردنش ساعت کوک میکردیم و مثلا ساعت ۲ نصفه شب از خواب بیدار میشدم و با چشمهای نیمهباز و در حالی که جای بخیهها و دیافراگم عزیز تیر میکشید روی مبل مینشستم و نوزادی را که خواب و بیدار بود را شیر میدادم. مجبور بودم که کودک کوچکم را با دستمال خیس، و ضربههای آرام به فکش بیدار کنم تا شیر بخورد. علی دو هفته زود به دنیا آمده بود و از قضا با شاهکاری که در شب اول من و محمد به بار آورده بودیم و پرستارهای محترم بیمارستان هم در ساخت و پرداخت آن کم مقصر نبودند، زردی هم گرفته بود. بیحالیاش از زردی بود. هر روز با خانم پرستاری که با ما تماس میگرفت صحبت میکردم و چند روز یک بار خانم پرستار به خانهی ما میآمد تا از علی خون بگیرد و زردیاش را چک کند.
سینمافوکوس: جهان سینما در زیر ذره بینصدایش که در اتاق پیچید، من همجنان مصلوب به دنبال صدایش سر چرخاندم. خیلی زود از دسترس نگاهم خارج شد. محمد همراهش با خانم پرستار به گوشهای از اتاق رفته بودند که من فقط میتوانستم با شنیدن صدای گریهی علی همراهیشان کنم. دل توی دلم نبود که زودتر ببینمش. از صبح منتظر این یار آشنا بودم. نمیدانستم از زمانی که بیحسی از بین میرود و دیگر حرکاتش را در درونم حس نمیکنم چه اتفاقی میافتد. در آن لحظهی به خصوص به هیچچیز فکر نمیکردم جز دیدنش. پچ پچهای دکترها و پرستارهای اتاق عمل همگی در صدای گریهی علی محو شده بودند. انتظارم به پایان رسید و پسر کوچک من لای یک ملحفهی سفید روی سینهام گذاشته شد. یکی از دستهایم را آزاد کردند تا بتوانم بگیرمش. صورت کوچکش را به سینهام چسبانده بود و نگاهش به نگاهم گره خورده بود اما هنوز گریه میکرد. شروع کردم به حرف زدن و اشکهایم از گوشهی چشمم جاری شده بود. تا صدایم را شنید، گریهاش را متوقف کرد. پرستاری که کنارم بود و کمکم میکرد تا علی را روی سینهام درست نگه دارم با هیجان گفت: ظاهرا فقط مشتاق شنیدن صدای تو بود. این حرفش بدجور به دلم نشست. انگار دوست داشتم که کسی آشنایی دیرینهی ما را به رخ بکشد.
غیبت امام زمان عجل الله فرجه در کلام رسول خدا صلی الله علیه و آلهتعداد صفحات : 0