loading...

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

بازدید : 164
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 10:19

امروز به تمام معنا مستاصل شدم. لحظه‌ای بود که روی مبل نشسته بودم و به دشکی که علی در آن دراز کشیده بود و قصد خوابیدن نداشت، نگاه میکردم و صدای غرغرش هم که داشت ختم به گریه می‌شد نمی‌توانست من را از جایم بلند کند. از صبح حالش رو به راه نبود. کلافه بود. شیر می‌خورد گریه می‌کرد. بازی می‌کرد، غر می‌زد. چند روزی بود خودش یاد گرفته بود که بخوابد اما امروز مدام در جایش که می‌گذاشتمش تا بخوابد گریه می‌کرد. یک ساعتی بغلش کردم و در خانه راه بردمش. شاید از معدود لحظات امروز بود که گریه و غر را کنار گذاشته بود و متعجب به فضاهایی که هنوز برایش تازه است نگاه می‌کرد اما نمی‌توانستم این کار را ادامه بدهم. دستم حسابی درد گرفته بود وانقدر کمرم را به سمت جلو متمایل کرده بودم که احساس می‌کردم الان است که ترک بردارد.

محمد از ساعت ۷ صبح از خانه رفته بود و می‌دانستم که زودتر از ۷ شب هم برنمی‌گردد. همه‌ی این‌ها به کنار باید در فرصت‌های خواب علی شیرم را پامپ میکردم که بتوانم یک وعده شیر مادرش را جور کنم. حالا پسرک نمی‌خوابید و من همان ۲۰ دقیقه‌هایی که به زور می‌خواباندمش سریع به دستگاه پامپ پناه می‌آوردم و یک بار هم یک نماز هول هولکی خواندم. از صبح نتوانسته بودم غذا بخورم. صدای غرش مثل یک موسیقی نه چندان خوشایند در ذهنم ثبت شده بود و مدام اجرا می‌شد حتی وقتی که غر نمی‌زد یا در همان خواب‌های کوتاه بود.

ساعت ۶ عصر شده بود و من نفسم به شماره افتاده بود. علی در دشکش دارز کشیده بود و نمی‌خوابید. یک بار خوابانده بودمش و دوباره بیدار شده بود و من دیگر توان نداشتم دوباره بخوابانمش. در و دیوار خانه و این سکوت لعنتی که باعث میشد صدای غرهای علی را راحت‌تر بشنوم داشت دیوانه‌ام میکرد. سرم را روی مبل گذاشته بودم و پاهایم را دراز کرده بودم و سعی میکردم با سکوتم حال خودم را بهتر کنم.

اما سکوت من که به سکوت خانه اضافه میشد حالم بدتر میشد اما بهتر نمی‌شد. ساعت ۷:۳۰ بود که صدای در آمد. محمد رسیده بود و من انگار تنها امیدم از راه رسیده است با نگاه منتظر به در اتاق علی روی مبل خشکم زده بود. محمد که رسید علی را دادم بغلش و با خیال راحت روی مبل لم دادم و با خوشحالی گفتم علی از امشب تا فرداشب تقدیم به تو. این را با یک عذاب وجدانی گفتم. هنوز جمله‌آم به پایان نرسیده بود که محمد گفت: فردا که من نیستم. دلم میخواست این حرفش را نشنوم اما او داشت توضیح و تفصیلش می‌داد. نفهمیدم کجای حرفش بود که با صدای بلند زدم زیر گریه. محمد متعجب و ناراحت نگاهم میکرد. علی هم پا به پای من گریه‌اش افتاده بود و من نمی‌توانستم گریه‌ام را جمع و جور کنم. فقط اتاق را ترک کردم که شاید گریه‌ی علی متوقف شود و من بتوانم حداقل یک دل سیر گریه کنم.

Let's block ads! (Why?)

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 59
  • بازدید سال : 59
  • بازدید کلی : 3577
  • کدهای اختصاصی