صدایش که در اتاق پیچید، من همجنان مصلوب به دنبال صدایش سر چرخاندم. خیلی زود از دسترس نگاهم خارج شد. محمد همراهش با خانم پرستار به گوشهای از اتاق رفته بودند که من فقط میتوانستم با شنیدن صدای گریهی علی همراهیشان کنم. دل توی دلم نبود که زودتر ببینمش. از صبح منتظر این یار آشنا بودم. نمیدانستم از زمانی که بیحسی از بین میرود و دیگر حرکاتش را در درونم حس نمیکنم چه اتفاقی میافتد. در آن لحظهی به خصوص به هیچچیز فکر نمیکردم جز دیدنش. پچ پچهای دکترها و پرستارهای اتاق عمل همگی در صدای گریهی علی محو شده بودند. انتظارم به پایان رسید و پسر کوچک من لای یک ملحفهی سفید روی سینهام گذاشته شد. یکی از دستهایم را آزاد کردند تا بتوانم بگیرمش. صورت کوچکش را به سینهام چسبانده بود و نگاهش به نگاهم گره خورده بود اما هنوز گریه میکرد. شروع کردم به حرف زدن و اشکهایم از گوشهی چشمم جاری شده بود. تا صدایم را شنید، گریهاش را متوقف کرد. پرستاری که کنارم بود و کمکم میکرد تا علی را روی سینهام درست نگه دارم با هیجان گفت: ظاهرا فقط مشتاق شنیدن صدای تو بود. این حرفش بدجور به دلم نشست. انگار دوست داشتم که کسی آشنایی دیرینهی ما را به رخ بکشد.
غیبت امام زمان عجل الله فرجه در کلام رسول خدا صلی الله علیه و آله بازدید : 165
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 10:19