علی کوچک ما حداقل هر سه ساعت یک بار شیر میخواست اگر هم نمیخواست ما مجبور بودیم که از خواب ناز بیدارش کنیم و شیرش بدهیم. برای بیدار کردنش ساعت کوک میکردیم و مثلا ساعت ۲ نصفه شب از خواب بیدار میشدم و با چشمهای نیمهباز و در حالی که جای بخیهها و دیافراگم عزیز تیر میکشید روی مبل مینشستم و نوزادی را که خواب و بیدار بود را شیر میدادم. مجبور بودم که کودک کوچکم را با دستمال خیس، و ضربههای آرام به فکش بیدار کنم تا شیر بخورد. علی دو هفته زود به دنیا آمده بود و از قضا با شاهکاری که در شب اول من و محمد به بار آورده بودیم و پرستارهای محترم بیمارستان هم در ساخت و پرداخت آن کم مقصر نبودند، زردی هم گرفته بود. بیحالیاش از زردی بود. هر روز با خانم پرستاری که با ما تماس میگرفت صحبت میکردم و چند روز یک بار خانم پرستار به خانهی ما میآمد تا از علی خون بگیرد و زردیاش را چک کند.
تا دوهفتگی علی این شب بیداریها و شیر دادنها ادامه داشت تا اینکه وقت دکترش رسید. در مطب دکتر، قرار بود که قد و وزن علی را چک کنند و ما با دکترش صحبت کنیم. روز عاشورا بود و همینطوری هم با دل و دماغ نداشتیم. به خصوص من که از صبح در خانه بسط نشسته بودم و شیردهی هر سه ساعت یکبار را انجام میدادم. اینکه میگویم هر سه ساعت یکبار یعنی از آغاز هر شیردهی تا شیردهی بعد باید سه ساعت بیشتر نمیبود و خب هر بار شیردهی چیزی حدود یک ساعت و نیم زمان میبرد. باید یک ساعت از سینهی خودم به او شیر میدادم و بعدش هم به قول این خارجکیها تاپ آپ به او شیرخشک میدادم.
خلاصهی ماجرا اینکه خانم پرستار در مطب آقای دکتر تا چشمش به علی ما خورد گفت: وای چقدر کوچکه یعنی خیلی کوچیکه. این حرفش مثل خنجر در قلب من فرو رفت. هیچ وقت نسبت به اظهار نظر افراد راجع به ظاهرم حساس نبودم اما حالا این حرف تا مغز استخوانم را سوزانده بود. طوری که از شدت خشم نفسم تنگ شده بود. وقتی که وزنش را اندازه گرفت، طوری نگاهم کرد که انگار میخواست بگوید. دیدید؟ چشمهای من ترازو است. گفته بودم که وزنش کم است. وقتی وزنش را دید. قدش را دیگر بیحوصله اندازه گرفت. دوست داشت به ما اثبات کند که علی خیلی کوچک است. گفت وزنش ۲ کیلو ۹۰۰ گرم است و قدش ۴۶ سانت. من که به تریش قبایم برخورده بود و دوست داشتم سر به تنش نباشم با عصبانیت گفتم. قدش در بیمارستان ۵۰ سانت بوده، بچه آب که نمیرود. مجبورش کردم قد علی را دوباره اندازه بگیرد. این بار به چشمهای علی خیره شدم و ملتمسانه ازش خواستم تا پاهایش را سفت نکند و اجازه بدهد تا قدش را درست اندازه گیری کنیم. وقتی که عدد خطکش روی ۵۰ ایستاد مانند کسی که انگار فتح بزرگی کرده است بهش گفتم. دیدید؟ گفتم که قدش بیشتر از این حرفهاست.
اینها بهانه بود. من حالم بهم ریخته بود و دوست داشتم یک طوری به همه اثبات کنم که بچه در غذا خوردنش مشکلی نیست. دوست نداشتم بپذیرم که شیر من برای پسرک کافی نیست و تازه باید مقدار شیرخشکی که به او میدهم را نیز بیشتر کنم. اما متاسفانه همان روز و روزهای بعد این حرف را از دهن دهها نفر شنیدم. اینکه سینهام شیر کافی تولید نمیکند و اصلا همین مساله باعث میشود که علی زیر سینه خوابش ببرد و نتواند شیر کافی بخورد. تازه علاوه بر این فشار بزرگی که به من تحمیل شده بود باید فشار ندانم کاری که روزهای اول تولد علی کرده بودم را نیز با خودم حمل میکردم. اصرار به من به اینکه علی شیر خودم را بخورد، بچه را مریض کرده بود. من ناخواسته دچار این اصرار شده بودم. نمیدانم چرا انقدر شیر دادنش برایم حکم موفقیت داشت و حالا که نتوانسته بودم خوب شیرش بدهم احساس میکردم که شکست خوردهام.
در روزهای آتی اوضاع بدتر از این هم شد. علی هر چه بزرگتر میشد، بیشتر میفهمید که دقیقا چه چیزی میخواهد. برای از بین بردن زردیاش مجبور بودیم که شیرخشک بیشتری به او بدهیم و هر چه بیشتر شیشه میخورد نسبت به خوردن شیر من کم رغبت تر میشد. زیر سینه کلافگی میکرد. اصلا گاهی سینه را نمیگرفت و خلاصه باعث شد که من هم پا به پای او گریه کنم.
اطرافیانم حال بد من را میدیدند و دوست داشتند که بهم کمک کنند. درد دیافراگم و بخیهها از یک طرف و بیخوابی از طرف دیگر از پا درم آورده بود. دوست نداشتم با کسی راجع بهش صحبت کنم اما چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. در یک مهمانی بود که دوستی کنارم نشست و از اوضاع و احوالم پرسید. نمیدانستم با گفتم حال و احوالم چه قضاوتی خواهم شد. تنها کسی که این مدت باهاش صحبت کرده بودم الهه بود. او هم مدام بهم میگفت که چقدر شیرخشک چیز خوبی است و انگار میخواست این تابویی که در ذهن من ساخته شده است را بشکند. واقعا هم حرفهایش رویم اثر داشت اصلا شاید حرفهای او باعث شده بود کهانشب با شجاعت از مشکلم حرف زدم. اولین توصیهای که از دوست عزیزم شنیدم این بود که باید شبها بخوابم. این حرف تمام وجودم را پر از شادی و شعف کرد. چیزی که تحمل این روزها را برایم سخت کرده بود، شبهایی بود که همه در خواب بودند و من روی مبل با چشمهای نیمهباز کودکی را در آغوش میگرفتم وشیر میدادم اما میدانستم که شیری عایدش نمیشود. احساس بیهودکی عجیبی میکردم. تنهایی شب هم این احساس بیهودگی را در چشمهایم مضاعف میکرد.
از آن روز به بعد، در طول روز شیرم را پامپ میکردم تا شیر شب علی را جمع و جور کنم. روزهای اول اوضاع خوب نبود. به زور میتوانستم یک وعده شیر شب را جور کنم. اصلا گاهی تلاش دو روزهام میشد یک وعده شیر شب. اما به مرور اوضاع بهتر شد و توانستم دو وعدهی شیر شب را جمع و جور کنم.
چند روز بعد رفتن پیش دکتر به توصیهی پرستاری که انجا علی را معاینه کرد به یک پرستار متخصص شیردهی مراجعه کردم. آن روز بدترین روز ممکن بود. پرستار تا علی را وزن کرد و من را معاینه کرد بی سوال و جواب یک دستگاه از کمدش در آورد و گفت که من میتوانم شیرخشک لازم برای علی را در این دستگاه بریزم و همراه با شیردهی خودم این لولههای دستگاه را در دهان علی بذارم تا به این صورت زمان شیردادن به علی کم شود. آن روز بود که مطمئن شدم، افزایش شیر در روزهای آتی و این مقالاتی که این مدت خواندهآم تا شیرم برای علی کافی شود کشک است و باید به شیر خشک دادن رضایت بدهم و کنارش با این بازیها علی کمیاز شیر خودم هم بخورد.
چند روزی طول کشید تا به خودم مسلط شدم و به این راه جدید برای شیردهی دل دادم اما از تبعات این روش هم این بود که حالا علی بدون حضور این دستگاه حاضر نبود که در بغلم آرام بگیرد و شیر بخورد. وقتی در مهمانیها بچههای را میدیدم که تا گرسنه میشدند و گریه میکردند در بغل مادرهایشان جا میگرفتند و شیر میخوردند و آرام میگرفتند، داغ دلم تازه میشد. من برای سیر کردن علی کوچکم حتما باید یک دم و دستگاهی به خودم آویزان میکردم که آمادهسازیاش خودش کم کم به ۱۰ دقیقه زمان نیاز داشت. نگاه حسرتبار من به بچههایی که در آغوش مادرشان جای میگرفتند و دهانشان پر از شیر بود که از زیر سینهی مادر بلند میشدند تا مدتها ادامه داشت.
این فکرها داشت من را از پا در میآورد. روزهایی که از بیرون میرسیدیم و علی گرسنه بود و آمادهسازی و مراسم شیردهیاش زمان میبرد و صدای گریهاش بند نمیآمد، من هم بعد از آمادهسازی شیر و در بغل گرفتنش شروع به اشک ریختن میکردم. اوضاع سختی بود. علی در بغلم بود و آرام گرفته بود اما صدای گریهاش و اکراهش از گرفتن سینهای که شیر به اندازهی کافی نداشت اشکهای من را جاری کرده بود و راهی برای مقابله با خودی که آشفته بود، برایم باقی نمانده بود.
از من جز یک مادر خسته چیزی باقی نمانده بود و میدانستم که این اشتباهترین اتفاف ممکن است. بیاختیار گریه میکردم و از خودم عضبانی بودم. یک روز صبح، موقع شیر دادن به علی با چالشهای همیشگیاش و در حالی که من سعی میکردم سینه را همراه با آن لولههای کوچک لعنتی در دهان علی جای بدهم و او بعد از چند ثانیه مک زدن سینه را از دهانش خارج میکرد، احساس کردم که دوستش ندارم. از دستش عصبانی بودم. از موجود کوچک بیدفاعی که سرش روی دستانم بود و مدام سر کوچکش را جا به جا میکرد و من را در یک دور تسلسل رها میکرد، خشمگین بودم. از خودم ترسیدم. از منی که میتواند چنین موجود دوستداشتنی را دوست نداشته باشد، ترسیدم. فهمیدم که اوضاع اصلا خوب نیست. شیر دادن به علی که تمام شده بود، تمام لباسم خیس عرق بود. نمیتوانستم لب به چیزی بزنم. یک لحظه فکر کردم که چقدر دلم میخواهد که نباشم. فکرهایم لحظه به لحظه ترسناکتر میشد. تنها چیزی که من را از این ورطهی خطرناک بیرون کشید، داشتن همراهانی بود که زود حالم را فهمیدند. آن روز محمد و مامان از نگاه کردن به چهرهام و چشمهایی که خیس بود و خشمگین فهمیدند که اوضاع چقدر خراب است. زود از خانه بیرون زدیم. بابا شیرخشک علی را آماده کرد و همه با نگاهشان و حرفهایشان به من یادآوری کردند که چقدر حال خوب من مهم است. شب قبلش به محمد گفته بودم که مامان حاضر است به خاطر علی به من آسیب بزند. میدانستم که این حرف درست نیست اما این چند روز فکر میکردم که همه علی را بیشتر از من دوست دارند. حاضرند حال من بد باشد اما او حالش خوب باشد. ریشهی تمام این حالات فکری من از همین یک جملهی به ظاهر ساده شروع شد. جملهآی که بعد از گفتنش، محمد اصلا ساده از کنارش نگذشت.
چند ساعتی با من صحبت میکرد تا من را متقاعد کند که حال من از هر چیزی مهمتر است. بابا و مامان هم ا زآن روز به بعد بیشتر به من یادآوری میکردند که چقدر حال خوب من برایشان مهم است. همین جملات به ظاهر ساده باعث شد، تصمیم بگیرم که حالم را در الویت قرار بدهم. اول از همه به توصیه دوستانم ساعاتی در روز را بیرون از خانه میگذارندم، کمیآشپزی میکردم و مهمتر از همه روزهای خودم را با یک ورزش پانزده دقیقهای شروع میکردم .علی هم انگار حال من را فهمیده بود و بیشتر با من همکاری میکرد. روزها بعد از شیر اول صبحش یک کمیمشغول بازی گوشی میشد تا من فرصت کنم و کمیورزش کنم.
این طور بود که من از این روزهای سخت عبور کردم. تمام سختیها مثل قبل پابرجاست اما من تصمیم گرفتم که طور دیگری به این روزهایم نگاه کنم.