صدایش که در اتاق پیچید، من همجنان مصلوب به دنبال صدایش سر چرخاندم. خیلی زود از دسترس نگاهم خارج شد. محمد همراهش با خانم پرستار به گوشهای از اتاق رفته بودند که من فقط میتوانستم با شنیدن صدای گریهی علی همراهیشان کنم. دل توی دلم نبود که زودتر ببینمش. از صبح منتظر این یار آشنا بودم. نمیدانستم از زمانی که بیحسی از بین میرود و دیگر حرکاتش را در درونم حس نمیکنم چه اتفاقی میافتد. در آن لحظهی به خصوص به هیچچیز فکر نمیکردم جز دیدنش. پچ پچهای دکترها و پرستارهای اتاق عمل همگی در صدای گریهی علی محو شده بودند. انتظارم به پایان رسید و پسر کوچک من لای یک ملحفهی سفید روی سینهام گذاشته شد. یکی از دستهایم را آزاد کردند تا بتوانم بگیرمش. صورت کوچکش را به سینهام چسبانده بود و نگاهش به نگاهم گره خورده بود اما هنوز گریه میکرد. شروع کردم به حرف زدن و اشکهایم از گوشهی چشمم جاری شده بود. تا صدایم را شنید، گریهاش را متوقف کرد. پرستاری که کنارم بود و کمکم میکرد تا علی را روی سینهام درست نگه دارم با هیجان گفت: ظاهرا فقط مشتاق شنیدن صدای تو بود. این حرفش بدجور به دلم نشست. انگار دوست داشتم که کسی آشنایی دیرینهی ما را به رخ بکشد.
ساعات بعد همه چیر روتین بود. از اتاق عمل به اتاق ریکاوری و بعد هم به بخش. اولین لحظهای که مامان و بابا را دیدم، حس متفاوتی داشتم. دلم میخواست از تک تک لحظاتی که بر من گذشت برایشان تعریف کنم اما کلمه کم آورده بودم برای بیان تمام احساساتی که در این چند ساعت تجربه کرده بودم. من و محمد آنچنان ذوق زده بودیم که آن شب تا خود صبح با هم حرف میزدیم. لحظه به لحظهی روزمان را با هم مرور میکردیم و من یادم رفته بود دردهایی که بعد از بیحسی به سراغم آمده بودند. هیجان آمدنش چنان من را زنده کرده بود که آن شب تا خود صبح بیدار بودم. مشتاقانه هرباری که از خواب بیدار میشد و گریه میکرد روی سینهام میگذاشتمش و با شیر نداشته سیرابش میکردم.
تا صبح در فضای هیجان و اشتیاق بودیم اما دمدمای صبح بود که ضعف بدنی ناشی از بیخوابی و یک روز کامل درد کشیدن و یک عمل جراحی درست و حسابی بر من غلبه کرد. علی همچنان بیخواب و بیقرار بود و محمد هم نا نداشت که از جایش بلند شود. دکتر از راه رسید و من صدای مبهمیاز دکتر میشنیدم. درست نمیفهمیدم چه میگوید و سعی میکردم که با تمرکز حداکثری جوابهایش را بدهم. یادم بود که یک سری سوال دارم اما در آن لحظه ضعف ناشی از بیخوابی چنان بر من غلبه کرده بود که هیچ سوالی به ذهنم نمیرسید.
دلم میخواست چندساعتی بخوابم بیخبر از انکه داستان بیخوابیها شروع شده است.